Saturday, September 10, 2005
بالاخره براي بيان احساسم نسبت به ناحقي كه در محل كار به سرم آوردند
( توسط كسي كه خيلي خوبي براش كرده بودم)،
شعري رو پيدا كردم:
من از عقرب نمي ترسم ولي از نيش ميترسم
ندارم شكوه از بيگانگان ولي از خويش مي ترسم
مرا با جو فروشان سر بازار كاري نيست
من از گندم نمايان ارادت كيش مي ترسم
ندارم ترسي از جنگ و نفاق و خونريزي
من از اين جنگ افروزان صلح انديش مي ترسم
ندارم ترسي از شير و ببر و حمله گرگان
من از گرگي كه ميپوشد لباس ميش مي ترسم
-----
منبع : پشت يك كاميون
|
( توسط كسي كه خيلي خوبي براش كرده بودم)،
شعري رو پيدا كردم:
من از عقرب نمي ترسم ولي از نيش ميترسم
ندارم شكوه از بيگانگان ولي از خويش مي ترسم
مرا با جو فروشان سر بازار كاري نيست
من از گندم نمايان ارادت كيش مي ترسم
ندارم ترسي از جنگ و نفاق و خونريزي
من از اين جنگ افروزان صلح انديش مي ترسم
ندارم ترسي از شير و ببر و حمله گرگان
من از گرگي كه ميپوشد لباس ميش مي ترسم
-----
منبع : پشت يك كاميون