Sunday, November 16, 2008
از خویش می گریزم در این دیار باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار، باران
بغض گلوی مارا باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار ،باران
در هق هق شبانه ماند به عاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران
از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه می کرد در جویبار باران
بر فرق کوه بشکن مینای همتت را
خشکیده چشم چشمه از انتظار باران
با خنجر زلالت بشکاف پرده ای را
اسب وسوار گم شد در این غبار،باران
از آن غزال زخمی برگیر خستگی را
با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران
وه زانکه دل بریدن از خویش وبا تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار، باران
دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو
در من ترانه سر کن با این بهار، باران
-------
شاعر : علي اكبر نوبتي، متخلص به " پرتو كرمانشاهي "